فصل سوم کتاب روز تیغ (روایت برادر شهید)
فصل سوم ۱
... گفتند پشت برادر را غم برادر می شکند . اما پشت من نشکست ، اشکم آمد ! و دلم شکست . آن هم بخاطر مظلومیتش! و خوشا به سعادتش که با خدا معامله کرد : ما چه کر دیم ، ماندیم و خدا کند ماند آب نشویم . من دومین برادر علی آقا بعد از احمد خدا بیامرز هستم . اسم من حسین است ، اما راه حسین (ع) را علی آقا رفت . به سن و سال از او بزرگتر بودم ، اما به معرفت به گرد پای او هم نرسیدم! علی اقا در محله شاهزاده محمد به دنیا آمد . سه راه بابایی. ما خانواده خیلی فقیری بودیم و، پدر و مادرمان شب و روز پشت دار قالی می نشستند، تا لقمه ای نان حلال به ما بدهند . آن روزها در محله شاهزاده محمد ، که از محله های فقیرنشین بود ، هیچ امکاناتی وجود نداشت . فقر بود و بدبختی که همین ، نه به تنهایی ، اما عامل انحطاط بسیاری شده بود . رادیو و تلویزیون هم که فقط شعار می داد و صدای کسی را به گوش با لانشینها نمی رساند . همان دورانی که تبلیغات رادیو و تلویزیون طاغوت ، همه چیز را در انحصار خودش گرفته بود و هر نوجوانی ، در و دیوارخانه را ازعکسهای مبتذل هنرپیشه ها وخوانندگان ایرانی و خارجی پر می کرد ؟ زمانی که هوای همه جا مسموم بود و سعی می کردند با یک برنامه ریزی امریکایی، نوجوانان مملکت را برای آینده ای سیاه تربیت کنند، عجیب بود که پسر بچه ای هشت _ نه ساله ، بعد از اینکه از مدرسه می آمد ، وضو می گرفت ، لباس پاکیزه می پوشید و به مسجد می رفت، . آن هم در شهری مثل کرمان که مرکز استان بود و همه نوع مسائل را می شد در آن دید .
علی آقا با اینکه خیلی باهوش و بااحساس بود و این مسائل را درک می کرد ، همواره دنبال نماز و روزه بود . این بزرگوار ، در آن سن و سال ، علاوه بر واجبات ، مستحبات را هم انجام می داد . این لطفی که خداوند شامل حال او کرده بود ، باعث غبطه ما می شد .
بعد ، زمانی که ایشان بزرگتر شد ماندیم چکار کنیم . محله ما دبیرستان نداشت . رفتیم مدرسه شاهپور سابق در اطراف مشتاقیه و ثبت نامش کر دیم . تا کلاس نهم آنجا بود . بعد به مدرسه ای دیگر که در جاده ارتباطی ، کرمان _ تهران ، جنب سیلو ، که اسمش را یادم نیست - رفت و در آن شرایط سخت زندگی، توانست دیپلم بگیرد . اما همیشه می گفت : خدایا تو ما را امتحان کردی ، به حق خودت اگر بازهم می خواهی ما را امتحان کنی ، همچنان قلب و زبان ما را به شکر نعمات خودت باز کن و سختی های دنیا را عامل گم شدن و دور ماندن از ذات مقدست نکن . خلاصه دیپلم را گرفت و در دانشگاه قبول شد که نرفت و مجبور شد به خدمت سربازی برود . آنجا بود که فعا لیتهای سیاسی خودش را گسترش داد . اوایل سال ۵۷ بود که در پادگان خرم آباد ، به ایشان مشکوک شدند و به شهر کازرون منتقلش کردند . اما آنجا هم دست از فعا لیتهای ضد رژیم برنداشت . از عمده ترین فعا لیتهای او تا آنجا که بعدأ مطع شدیم ، دست نویس کردن اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) و پخش آن بود ، که به حدی قوی عمل می کرده ، که بعدها شنیدیم بر اثر همین فعالیتها چندین بار در کازرون تظاهرات انقلابی به وقوع پیوسته بود . در همین سال هم بود که دستگیر و به زندان ساواک افتاد، که عامل شناسایی او فردی بوده که در یزد دستگیر و اعتراف کرده بود . ما هم در همین زمان مدتی از او بی خبر بودیم . تا روزی که موتور سواری به در خانه آمد و گفت من اهل شیرا زم . سپس بدون اینکه اجازه سؤالی بدهد،خیلی کوتاه ادامه داد برادر شما را ساواک دستگیر کرده و الان در پادگان کازرون است . » بعد به سرعت دور شد .
من بدون اینکه خانواده را در جریان قرار بدهم ، فوری به طرف کازرون به راه افتادم . آن روزها در کازرون حکومت نظامی بود و زندانیهای سیاسی را در پادگان نگه می داشتند . قبل از رفتن به پادگان، با کسی آشنا شدم که مرا به مسجدی برد . وارد مسجد که شدیم، به طرف آقایی رفت و آهسته چیزهای گفت . بعدأ فهمیدم پسر آیت الله دستغیب است و با آیت الله محلاتی فعالیت مخفیانه دارد . آن روز سرانجام به کمک آنها تو انستم با علی آقا ملاقات کنم .
وارد پادگان که شدم ،غروب بود و باران شدیدی می بارید . دقایقی که زیر باران ماندم ،چند نفر با لباس شخصی آمدند و کناری ایستادند . بلافاصله علی آقا را هم در حالی که دستهایش را از پشت با طناب بسته بودند ، درمیان عده ای سربازآوردند . آثار شکنجه در صورتش هویدا بود .
توان ایستادن نداشت . انگار تا تو انسته بودند با مشت به صورتش زده بودند . وقتی مرا دید ، افتاد میان گل و لای محوطه پادگان . به من گفته بودند که نباید هیچ حرفی بزنی ،فقط او را ببین و برگرد . طاقت نیاوردم . به طرف یکی از آنها که لباس شخصی پوشیده بود ، رفتم و گفتم : « خدا را خوش نمی آید که این جوان را اینقدر شکنجه کنید.»
یکدفعه علی آقا با صدای بلندی فریاد کشید: «حسین التماس نکن. التماس نکن . همین روزها آقا تشریف میارن، من هم آزاد می شم ، تمام کشور آزاد میشه ... »
حرف علی آقا تمام نشده بود که گروهی سرباز ریختند و با قنداق تفنگ شروع به زدنش کردند . دیدم دارن می کشندش ، خودم را انداختم روی علی آقا که ضربات کمتر به او آسیب برساند.
آن روز چند جای سرم شکافته شد و با دل درد مند به خانه برگشتم . او چه خوب آینده را پیش بینی کرده بود .
اما از این روح بلند در روابط شخصی خودش ، که الگوی بسیار بزرگی بودند، بگویم . هرگز در طول این زندگی با سعادت و قناعت علی آقا ، حتی در دوران کودکی اش ، حرف یا عملی از او نشنیدم و ندیدم که بی ادبی به کسی بکند، به خصوص نسبت به پدر و مادرم . به حدی با تواضع رفتار می کرد که بعضی اوقات آدم احساس می کرد تازه با ما آشنا شده است. همه اعمال او برای ما الگو بود . هیچ وقت پایش را جلوی پدر و مادر و دیگران دراز نمی کرد . همه آدمها بر ایش قابل احترام بود .
به همین خاطر، هیچ کس، حتی بدترین آدمهایی که با او برخورد داشتند هم هیچ بی احترامی یی نسبت به او نمی کردند . این اندازه شخصیت وی آدم را تحت تاثیر قرار می داد .
این روحیه از دوران کودکی در او بود،که بعدأ با تعالیم اسلام آن را پرورش داد و آوازه دلدادگان شد . این خودسازی را با علاقه شدید به ائمه اطهار شروع کرد و دلیل موفقیت او هم این بود که وقتی هدف را وصل شدن به خدا می دید، از قیل و قال دوری می کرد . یادم است آخرین پادگانی که در شهر کازرون تسلیم شد،پادگانی بود که علی آقا به عنوان زندانی سیاسی در آنجا بازداشت بود . وقتی به لطف خدا در زندان شکسته شد و علی آقا و دیگران از زندان ساواک آزاد شدند . او را در بغل گرفتم و بوسیدم . خیال کردم الان است که مثل پرنده ای تا کرمان بپرد، اما خیلی آرام برگشت و گفت : « شما بروید ، من هم چند روز دیگر می آیم .»
نشان به این نشان که بعد از آن خداحافظی جلوی زندان، سه هفته بعد بازگشت . ناراحت نشدیم ، چرا که فهمیدیم خدمت ایت الله دستغیب` رفته تا کارهاش را با ایشان هماهنگ کند .
حالا ممکن بود اگر کس دیگری، یا نه ، خودم ، بعد از مدتها ماندن در زندان و بیغوله های وحشتاک ساواک و شکنجه و انواع فشارهای روحی ، وقتی از زندان آزاد می شوم اول به خانه و زندگی خودم فکر کنم. ایشان راهی را انتخاب کرده بود و اعتقادی داشت ،که با حرف این و آن، و خوشا یند ، صرفأ خلق، قابل تغییر نبود . بعضی وقتها حرف پیش می آمد و می گفتم : «علی آقا ، شما که وارد سپاه شده اید والحمدا لله لیاقت دریافت لباس را پیدا کرده اید ، چرا این لباس رسمی را نمی پوشید ؟ »
اینطور مواقع معمولاً طفره می رفت و حرفهای دیگری می زد . یا این کلام را به آن کلام می چسباند و حرف را عوض می کرد .
روزی اصرار زیادی کردم و گفتم : «من به عنوان برادر بزرگتر باید بدانم : »
تاملی کرد و گفت : «اخوی بزرگوار ، آخر باید بین من و حاج قاسم سلیمانی فرقی باشد . ایشان لباس سپاه را بپوشند و من هم بپوشم؟» وقتی با تاکید گفتم باید این لباس را بپوشید ، گفت : « می دانی چپه؟ این لباس به تن من گشاده ! »
در سالهای دفاع مقدس هم دارای چنین روحیه ایی بود . آدم باورشنمی شد که انسانی از همه چیز خودش بگذرد و ذره ای انتظار نداشته باشد .
در عملیات شکست حصرآبادان ، علی آقا با مین برخورد کرد و علاوه بر پا ، تمام بدنش هم پر از ترکش شده بود . مدتی در بیمارستان ماند، اما چون بیرون آوردن همه ترکشها میسر نشد ، برای استراحت و التیام ، به کرمان انتقالش دادند . در این مدت، برادران سپاه هم دارو و وسایل عوض کردن پانسمان را با آمبولانس می آوردند .
روز چهارم یا پنجم، علی آقا ، جان امام را قسم داد و گفت راضی نیستم یک آمبولانس و چند نفر نیرو را برای چند زخم کوچک معطل کنید.
روزی همراه همشیره مشغول ضد عفونی کردن زخم نشیمن گاه او بودیم که سر قیچی به چیزی مثل آهن برخورد کرد . فهمیدم ترکش، است . او خوب می دانست که امکانات جنک برای استفاده در چنین روزهایی است ؟ اما ایثار می کرد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند .
یعنی دیگر ساخته و پرداخته شده بود . مثل مهمانی بود که اگر خیلی هم به او سخت بگذرد ، با امیدی در دل به خودش می گوید، فعلأ تحمل کنم ، تا صبح ، یا فردا،این بود که همه چیزش را با طیب خاطر در اختیار دستورات و اعتقادات اسلامی و انقلابیش گذاشته بود، که من بارها نمونه آن را دیده بودم_ به یاد دارم .
بعد از مجر وحیت علی آقا در منطقه سومار تصمیم گرفتم به جبهه اعزام بشوم . گفت : «من هم می آیم . »
گفتم : « شما در شرایطی نیستید که به منطقه بیایید . »
هنوز داخل دهانش، پلاتین و بخیه و این چیزها بود و غذایی مثل سوپ یا آبگوشت می خورد ، غذا یی که تهیه آن در جبهه همیشه ممکن نبود .
این حرف را که شنید، نیم ساعتی فکر کرد، بعد دست مرا گرفت و برد نانوایی . نمی دانستم چه منظوری دارد؟ چند تا نان بربری خرید ، خمیر داخل آن را در آورد و در کیسه ای که همراهش بود ،ریخت .
خلاصه، اعزام شدیم و مدتی در منطقه با هم بودیم . هروقت موقع غذا می شد، یک لیوان چای می آورد . آن خمیر خشک را داخل چای می ریخت ، به هم می زد و به وسیله نی می خورد . گرسنه می ماند یا نمی ماند، نمی دانم ، اما می دانم این تحمل را از عشق آموخته بود .
و خداوند به کسانی که عاشقش هستند، عشق می ورزد و دعای آنها را مستجاب می کند . دعای این عاشق هم مگر چه بود؟ فقط شهادت و پیوستن، که وصل شد و دست ما از وجود پربرکتش کوتاه ماند .
روایت از زبان برادر شهید حسین آقا ماهانی